محل تبلیغات شما

آسمونی




عنوان: وقتی خاطرات دروغ می گویند
نویسنده: سی‌بل هاگ
مترجم: آرتمیس مسعودی
انتشارات: آموت
ژانر: معمایی_جنایی

درباره:
کیتی بیش از بیست سال قبل ناپدید شده و حالا پدر همسر دوست کیتی که آایمر و اختلال حواس داره ادعا میکنه که کیتی رو به قتل رسونده.


برداشت:
همیشه اوضاع طوری نیست که بخوایم عقیده ی پنجاه سالمون رو به پامون ببندیم.شاید با چیزی مواجه بشیم که برای سامون دادنش باید عقیدمون رو زیر پا بزاریم.!



دیشب بابام گفت امشب چهاردهم ماهه؟ ماه خیلی قشنگه
یادم اومد که ای دل غافل من تو نوت گوشیم یادداشت کرده بودم که ۲۰ فروردین ابر ماه صورتی داریم!!!!
خوب شد بابام گفت وگرنه ابر ماه صورتی ندیده از دنیا میرفتم یار ملک میشدم!
آسمونمون هم همچین صاف نبود ولی ماه کامل مشخص بود
قشنگ بود و آسمون رو بیدار نگه داشته بود
البته واقعا صورتی نبود.این اسم از اعتقاد بومیان آمریکا و نوعی گل وحشی که تو بهار رشد میکنه گرفته شده.
من خودم اینو بعد فهمیدم چون خیلی سعی و تلاش میکردم ماه نقره‌ای رو صورتی ببینم!
وقتی موفق نمیشدم میگفتم: چون نورش زیاده سفید میبینم وگرنه صورتی کمرنگه :/
بابام هم تحت تاثیر من به ماه زل زده بود میگفت من که نمیتونم صورتی ببینم نقره‌ایه !
دست بردارم نبودم هی میگفتم تو چشمات ضعیفه منم زیادی درس خوندم؛ وگرنه صورتی کمرنگه!


پ.ن: ولی این حجم از تباهی من خیلی آشناست؛ وقتی داریم خودمون رو با هر چیزی دم دستمونه گول میزنیم . .‌ .



دیروز با خودم فکر میکردم برم شیمی رو تا آخر اجمالی بخونم تا از کلاس تلویزیونی امروز عقب نباشم!
ولی امروز دیدم که شیمی رو از اول فصل ۳ شروع کردن
کلا بد نبود؛ ولی من از برنامشون یک فصل و نصفی جلو ترم.
بهتره که حداقل برنامه درسی یک هفته رو در اختیارمون بزارن تکلیفمون بیشتر معلوم بشه
واسه برنامه ریزی و اینا.

. . .

ولی هیچوقت فکر نمیکردم با تلویزیون درس بخونم!!
مخصوصا اونجاش که داداشمو از خونه بیرون کردم چون وسط کلاس من سر و صدا میکرد D:
وسط طرح ساختاری گرافن داداشم داد میزنه: چاقو میوه‌خوری بیارم یا پنیرخوری؟ :/



شب قبل سقوط تو دفترم می نوشتم که فردا قطعا روز خوبیه قطعا
این غم و غصه ها تموم میشه
بالاخره فردا روز خوبیه
اما بد ترین خبری بود که شنیدم
واقعا بدترین خبر
اولین بار تو عمرم واسه مرگ کسی گریه کردم
کسایی که تو عمرم ندیده بودمشون و نزدیک ترین نسبتی که باهاشون داشتم در حد همشهری بود!
هر روز که میگذره خبر ها بدتر میشن
دارم به این فکر میکنم که درجه بد بودن اتفاق فردا دیگه چقدره که ما حقیقت* سقوط هواپیما رو فراموش کنیم؟!
واقعا دارم روانی میشم.

کاش میتونستم یکم نادیده بگیرم اتفاقاتو.
کاش میتونستم کمی آرامش داشته باشم.انگار فقط چشم و گوش دارم و هییییچ اختیار دیگه ای به من داده نشده.

*ایهام: حقیقت میتونه چیزای مختلفی باشه.حتی ممکنه اصلا واقعی نباشه!


.


برای این همه درس.کنکور.آینده ی مجهولم.اصلا آرامش ندارم.در بسیاری نا امیدی میگم که باید به دستش بیارم.شادی و سرخوشیم بدون ماتم و اون آرامشی که خدا کنارم مینشست و میتونستم صدای لبخند زدنشو بشنوم.ما همه ی این هارو باید بیشتر به دست بیاریم.
یزدان من؛ تو دور از زمین نیستی که ترس از نرسیدن صدام به خاطر صدای موشک و بمب به تو ناراحتم کنه، تو کنارمی، کنار همه ی مردم غم زده ی این زمین، ما آدم ها همه چی رو خراب کردیم؛ میدونم که کمکمون می کنی، میدونم.



اونقد درسامو نخونده بودم که بعد نمیدونستم کدومو باید بخونم!
در عرض یک هفته انقدر اتفاق بد افتاد که نمیدونم برای کدومش ناراحت باشم
حجم اتفاق های بد امروز برای من به بی نهایت رسید
نمیدونم همیشه انقدر اتفاق نمیفتاد یا من تازه دارم به عمق فواجع نزدیک میشم؟!
انقدر هموطنامون تو این چند روز از بین رفتن که از ایران باید به عنوان گربه ی سیاه یاد بشه!!


کاش یه روز یه اتفاقی بیفته همه مردم خوشحال باشن و اون روز رو توی تقویم ثبت کنن
نه فقط کشت و کشتار
نه فقط به جون هم افتادنا
نه تاریخ پیروزی در فلان جنگ


چند سال پیش قلعه حیوانات رو خوندم
حین خوندن کاراکتر هاش من رو یاد شخصیت های واقعی مینداخت
الان که دیگه نمیخونمش شخصیت های واقعی من رو یاد کاراکتر های کتاب میندازن؛ دولت‌مردان صورتی!


موقعیت زمین در منظومه شمسی و کهکشان راه شیری و شاخ و برگ کیهان رو همه جا توزیع میکنم تا صلح و شادی راحت تر بتونن پیدامون کنن.


از آخرین باری که اینطوری سیاهچاله تشکیل دادم یک سال و نیم میگذره!



پ.ن۱: عقیدم درباره پیروزی عوض شده.درسته که من قبلا چیزی درباره پیروزی ننوشتم و عقیدم براتون مجهوله دوست عزیز؛ اما الانم مایل نیستم بنویسم که چی فکر میکردم و چی فکر میکنم!

پ.ن۲: _فواجع=جمع مکسر فاجعه
_گربه ی سیاه= ایران شکل گربه‌ست+ایران عزاداره
_دولت مردان صورتی=خوک های قلعه حیوانات که نقش رئیس و روسا رو داشتن(سرم نره تو گونی)

پ.ن۳: یه ستاره میره تو خودش و تبدیل به سیاهچاله میشه همین!



بالاخره به عنوان پیش دانشگاهی رفتیم یه روز از هفته رو واسه خودمون تعطیل کردیم.مثل هر سال دیگه ای.البته هنوز قطعی نیست نمیدونم چرا نوبت ما میرسه اقیانوسم کویر میشه چه برسه دریا!
به هر حال فردا که تعطیلیم بیشتر میتونم خودمو با کتابا خفه کنم (موج مکزیکی)

• • •

سر شب نشسته بودم هرچی هدف و رویا و آرزو بود بدون محدودیت بدون اینکه توجه کنم اصلا تو این دنیا میشه یا نه رو می نوشتم که یهو بابام از شهرستان زنگ زد گفت: جات خالی اینجا یه بارونی داره میاد!
در صورتی که آسمون ما صاف صاف بود و چند کیلومتر اونطرف تر رعد و برق میزد :|

منم غیض کردم نشستم به نوشتنم ادامه دادم.
یهو صدای رعد و برقی اومد.رفتم تو حیاط دیدم به که تو جزیره گیر افتادیم :).خدا انگار داشت با شیلنگ باغچش رو آب میداد.
تا همین یک ساعت قبل هم از گرم بودن هوا غر میزدم.از فردا از سرد بودن هوا غر میزنم.!
ما همچنان که انگار تو چله تابستونیم یه بارون شتر شلاقی میاد و بعد از اون بارون وارد زمستون میشیم.بعد از زمستون هم یک ماه بهار داریم D:
منطقه ما یه جوریه که پاییز رو نداریم اما بیماری ها و آلرژی هاش رو داریم :|
قشنگ یک ماه به صرفه های تر و خشک و صدای خش خشی رادیویی گذشت.و بعدم قشنگ تبدیل به پلنگ شدم.!
الانم دارم آماده میشم واسه سرما خوردگی (البته خدانکنه واسه من سرطان ریه‌ست نه سرما خوردگی)

• • •

خوب خوبِس زمستونم اومد میتونم جوراب های رنگ رنگیم رو بپوشم ¤_¤ (موج مکزیکی با حفظ و رعایت شئونات و ادب)

• • •

از فکر اینکه فردا، چهارشنبه صبح تو خونه نشستم دارم چاییمو با طمانینه هورت میکشم تو دلم نی‌انبون میزنن و دو دستماله میرقصن.البته اگه مدرسه داشتیم هم باز چاییم رو با طمانینه هورت میکشیدم.کلا به خوردن صبحانه ی کامل و شاهانه با آرامش کاذب شهرت دارم.!

• • •

خدایا این بارونا چند روز ادامه داشته باشن.ترجیحا از اون مه هایی که ته کوچه دیده نمیشه هم برامون بیار.این وسط یکم ابر ها رو پراکنده کنی رنگین کمون ببینم خیلی ذوق زده میشم.خلاصه فراوون ممنون تو هستم هرچند که کافی نیست.!

• • •

کتاب رمز کامیابی و شکوفایی نوشته آنتونی رابینز رو پیشنهاد میکنم.گاهی فکر میکنم به جز کتابای روانشناسی دیگه کتابای دیگه رو نباید بخونم ولی اشتباه فکر میکنم.به هر حال به خاطر اون نشستم چند تا کاغذ آچار رو از نوشته های یا بهتره بگم آرزو های آبی پر کردم!

• • •

وی از شادی در پوست خود نمی گنجد و دوست دارد به آن سوی ابر های قلمبه ی باران‌زا پرواز کند.!


پ.ن: گاهی خرعبلات تراوشی ذهنم خیلی زیاد میشه.این گاهی عجیب بوی همیشه میده!.نوشتن بیشتر از هرچیزی باعث میشه این خزعبلات تا حدودی به حد تعادل برسن!




نمیتونم یکی دیگه رو به جای تو وارد زندگیم کنم
نمیتونم
تو چهار سال تموم باهام بودی و هنوزم هستی
و با صبوری تمام لگد ها و دویدن های من رو تحمل کردی و تحمل میکنی
میدونم از بس آبکشت کردم ته وجودت حفره افتاده
میدونم با یه تلنگر از هم در میری.میدونم دیگه خسته شدی و داری از حال میری
تقریبا دوماه قبل از حال رفتی!!
میدونم همه جا باهام بودی.عروسی.مدرسه.کوه.همه جا.حتی حیاط اونوری!
همه ی اینها رو میدونم.و همه ی چیز های دیگه!
ولی گوشتو بهم بده ببین چی میگم
من نمیتونم تو رو عوض کنم.جایگزینی برات ندارم
میدونم که میدونی دروغ گفتم و جایگزینی برات دارم.شاید فهمیدی کدومو میگم
همون اسپرت سفیده
ولی فعلا باید تمرکزم رو بزارم روی اون کتابای قطور کنکور
تازه هنوز همشم ندارم.انگار تو هوام و اعصابم دورم گره خوردن
حالا دلت به حالم سوخت؟.نمیخوام بسوزه فقط درکم کن و دووم بیار
تا یک سال دیگه پا به پام بیا.باور کن تو میتونی
من با تو قله های چهل دره رو تا دامنه فتح کردم!
اصلا میدونی من هنوز شیمی ندارم؟.کتاب تست رو نه ها!!! خود کتاب درسی رو!!!
بفهم فقط تو بدبخت نیستی و گیر آدم بیچاره ای مثل من نیفتادی
من خودم تو کور ترین رج دنیا نشستم تا کتابم بیاد!
البته اگه بیاد!
میدونی؟ تو که آخرش میری
این منم که این وسط باید انتخاب کنم.انتخابت کنم هم میری
پس تا وقتی هستی آدم باش و خراب نشو.چون در اون صورت بایس برم کار کنم بعد پول در بیارم تا بتونم درس بخونم.میگم دووم بیار واسه همینه.وارونگی رو دیگه وارد بقیه ی بدبختیامون نکنیم.باشه؟! وگرنه باید قید صبحونه خوردن هم بزنم!
نهایت لطفی که میتونم در حقت کنم اینه که یه جوراب همرنگت رو بخرم و انقد سیاه صورتی و سیاه سفید نپوشم.فکر کنم پولم به جوراب برسه!
همونطور که از دستم.درواقع از پام آسی هستی بدون که منم طاقت دیدنت رو ندارم.پس چاره نداریم جز اینکه تحمل کنیم و مثل بچه آدم باهم کنار بیایم.مجبوریم.وگرنه نه تو عوض میشی نه من میرسم به چیزی که میخوام.!




▪خیلیم ضایع بود به کفشم دروغ گفتم که جوراب همرنگش رو میخرم!میدونم!!

▪کی از کفشش توقع داره آدم باشه؟! من واقعا توقع دارم.هرچی از آدم ها توقع ندارم بجاش از اشیائی که در اختیار دارم توقع دارم.و میدونم هم قطعا میتونه آدم باشه.

▪با اینکه برنده‌ام بیخیال همه ی این ها نمیشم فقط همشون رو نادیده میگیرم!







معرفی کتاب: سیزدهمین قصه

نویسنده: داین سترفیلد
مترجم: نفیسه معتکف
انتشارات: نسل نو اندیش
ژانر: معمایی
گروه سنی: بزرگسال
درباره:
نویسنده ی معروفی به نام ویدا وینتر قصد داره آخر عمری داستان زندگیش رو برای زندگینامه نویسی به نام مارگارت لی (اگه اشتباه نکنم) شرح بده.داستان درباره ی دو قلو هاست.درباره ی شبح.درباره ی نیمی از وجودمون که ممکنه دیگه زنده نباشه.درباره ی تولد فوق العاده ی بچه ها
و اینکه هر فردی فکر میکنه تولدش یک معجزه بوده.یک اتفاق شگفت انگیز! ولی اشتباه میکنه!

جمله ی آخر از متن کتاب بود تقریبا!

ببخشید اگه چیزی از خلاصه نفهمیدین.چون خودمم نفهمیدم چطور خلاصش کنم.زندگی معمایی یک نویسنده ی معروف که از همه مخفی نگه داشته شده.


این کتاب مثل سایر کتاب های معمایی نیست که وسطش متوجه بشی داستان از چه قراره.از اونایی هم نیست که بخوای خط بعدش یا اتفاق بعدی رو حدس بزنی.کلا جوری نیست که بخوای جسارت پیش بینی کردن رو داشته باشی(خیلی واااو!)
شاید قهرمان واقعی همون شخصیت کمرنگ و خیلی فرعی باشه.! البته شاید.


این کتاب نه چندان قطور رو دوست دارم از ذهنم پاک کنم باز از اول بشینم بخونمش.آخرشم درباره ی شخصیت اصلیش به نتیجه ی درستی نرسیدم.این کتاب چندین قهرمان داشت.


پ.ن: شما هم مادرتون تنگ ماهی رو بهتون نمیده یا فقط من آرزو هامو میریزم تو بطری ایستک؟!.البته خیلی بزرگتر و بیشتر از چیزین که بخوان درون یه بطری جا بشن :)



آخرین جستجو ها

refdiodamels Betty's receptions برندینگ| استراتژی برند، شخصیت برند، مدیریت برند زمان Sandra's game William's receptions روان شناسی micottiafi نوید آبادانی scutovilol